شرح کوتاه و مختصری از زندگی مولانا :
جلال الدين بن بهاءالدين سلطان العلماءمحمد بن حسين بن احمد خطيبي مشهور به مولانا در سال 604 هجري قمري در بلخ واقع در شمال شرقي ايران آن دوران و افغانستان امروز بدنيا آمد كه اين عارف بزرگ باني و مؤسس طريقت درويشان مولويه مي باشد و پس از گذراندن عمري سرشار از بركت و حكمت در سن شصت و هشت سالگي در سال 672 در قونيه (واقع در تركيه) درگذشت . جلال الدين در سن پنج سالگي همراه با پدر خويش بهاءالدين كه از عرفاي بزرگ آن دوران بود بلخ را ترگ گفت و روانه بغداد و سرانجام لارنده گرديد كه قبر مادر مولانا نيز در لارنده مي باشد . و در لارنده بود كه پدر مولانا گوهر خاتون دختر شرف الدين لالا را به همسري جلال الدين در آورد . و در سال 626ق خانواده جلال الدين به درخواست امير سلجوقي علاءالدين كيقباد به قونيه نقل مكان كردند كه پدر مولانا نيز در آنجا درگذشت و مولانا يك سال پس ازدرگذشت پدرش بود كه مريد يكي از شاگردان او به نام برهان الدين محقق كه به قونيه سفر كرده بود شد و تا پايان عمر برهان الدين مريد او باقي ماند (حدود 9 سال). در سال 642 ق درويشي سرگشته و آواره به نام شمس الدين محمد تبريزي به قونيه آمد و در كاروانسرايي سكنا گزيد و مولانا در آنجا بود كه او را ملاقات كرد از چون و چند مصاحبت و گفتگو و اثرگذاري او بر مولانا اطلاع دقيقي در دست نيست ولي آنچه مشخص است مولانا از همه گسست و با شمس نشست . اعتراض و رشك اطرافيان و شاگردان و حتي خانواده مولانا باعث گرديد شمس پس از يك سال قونيه را ترك و به دمشق برود (به عبارتي گريخت) واز رفتن او مولانا بسيار دلتنگ و از دلتنگي و مهجوري به شعر و غزل گفتن نشست و آرام نگرفت و شروع كرد به نوشتن نامه هاي منظوم و منشور با پيامهاي دلنواز براي بازگرداندن شمس .و براي باز گرداندن وي ابتدا فرزند بزرگ خود و سپس خود وي به دمشق رفت ولي سراغي از شمس نيافت تا اينكه ندامت برخي از اطرافيان و پيگيري بيش از حد مولانا باعث گرديد شمس باري ديگر نزد مولانا به قونيه بازگردد و باز مولانا ماند و شمس . اما دوباره اين امر باعث گرديد اعتراض دوستداران مولانا اوج بيشتري پيدا كند وحتي روايتي است كه گروهي به سركردگي علاءالدين فرزند كوچك مولانا و نابكاري برخي از فتنه جويان شمس را به قتل رسانيدند .به هر حال شمس در سال 645ق براي هميشه ناپديد شد و مولانا تا آخر عمرش داغدل و مهجور باقي ماند .و در آخر آنچه كه مهم است مولانا مثنوي را به خواهش حسام الدين چلبي و ديوان شمس را به خواهش مريد خود شمس تبريزي سروده است .
زماني كه مولانا همراه با خانوادة خويش بلخ را به سوي بغداد ترك گفت پنج يا شش ساله بود كه در گذر از نيشابور پدر مولانا بهاءالدين با شيخ فريد الدين عطار همديگر را ملاقات نمودند كه عطار در مورد مولاناي پنج و شش ساله به بهاءالدين گفت : ( اين فرزند را گرامي دار زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند ) .
آثار مولوي
مهمترين اثر منظوم مولوي مثنوي معنوي وي است كه در 6 دفتر و در حدود 26000 بيت دارد در اين منظومة طولاني كه يكي از بهترين زادگان انديشه بشري است مولوي مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح نموده كه سرشار از آيه ها و احاديث است و بر مثنوي تاكنون شرح هاي بسياري نوشته شده است كه يكي از مهمترين آنها ترجمه اي از رينولد نيكلسون همراه با شرح به زبان انگليسي مي باشد ( 1925 - 1940 ميلادي).
دومين اثر منظوم بزرگ مولانا ( ديوان كبير ) مي باشد كه به ديوان غزليات شمس تبريزي مشهور است زيرا مولوي به جاي نام يا تخلص خود در پايان بيشتر غزلها نام مرادش شمس الدين تبريزي را آورده است كه تعداد بيت هاي آن غير از رباعيات به 36360 بيت رسيده است كه اين اثر نيز مملو از حقيقت هاي عرفاني و انديشه هاي بلند شاعر است .
سومين اثر منظوم مولانا رباعيات اوست كه تعداد آنها حدود 1983 رباعي و 3966 بيت است .
آثار منثور مولانا كه از جايگاه مهمي نيز برخوردار است شامل مجموعه ( مكاتيب ) و ( مجالس ) او و كتاب (فيه ما فيه ) است .
عمده ترين ويژگي غزليات مولانا در اين مي باشد كه در بخش پاياني بسياري از غزليات او اشاره اي صريح به شمس تبريزي يا شمس الحق گرديده است و تعداد بسياري از غزلهاي مولانا از آغاز تا انجام به تصريح يا تلويح اشاره به شمس تبريزي دارد . اشعار مولانا بيشتر معناگرا مي باشند و سرشار از آرايه هاي ادبي . مثنوي مولانا اوج عرفان صحو آميز و كما بيش عقل گرايانه ( البته عقلش هم عقل الهي و عرفاني است نه فلسفي و منطقي ) و غزليات شمس كه ( كاملا سرودة مولاناست) اوج عرفان سكر آميز در زبان فارسي است( برگرفته از كتاب برگزيده و شرح غزليات مولانا – نوشتة : بهاء الدين خرمشاهي ). اوزان و تنوع وزنها در غزليات مولانا بسيار جذاب و شورانگيز است به گونه اي كه هر خواننده اي را به وجد مي آورد ناگفته نماند كه غزليات مولانا سرشار از تلميحات است كه بيشترين تلميحات قرآني است.
برای آشنایی با سبک غزلیات مولانا ، چند غزل زیبا از مولانا در زیر آورده شده است .
خواجه بيا-خواجه بيا-خواجه دگر بار بيا
دفع مده-دفع مده-اي مه عيار بيا
عاشق مهجور نگر-عالم پر شور نگر
تشنة مخمور نگر-اي شه خمار بيا
پاي تويي-دست تويي-هستي هر هست تويي
بلبل سرمست تويي-جانب گلزاربيا
گوش تويي-ديده تويي-وز همه بگزيده تويي
يوسف دزديده تويي-برسر بازار بيا
اي زنظر گشته نهان-اي همه را جان و جهان
بار دگر رقص كنان بي دل و دستار بيا
روشني روز تويي-شادي غم سوز تويي
ماه شب افروز تويي-ابر شكربار بيا
اي علم عالم نو-پيش تو هر عقل گرو
گاه ميا-گاه مرو-خيز به يكبار بيا
اي دل آغشته به خون-چند بود شور و جنون
پخته شد انگور كنون-غوره ميفشار بيا
اي شب آشفته برو-وي غم ناگفته برو
اي خرد خفته برو-دولت بيدار بيا
اي دل آواره بيا-وي جگر پاره بيا
ور ره در بسته بود-از ره ديوار بيا
اي نفس نوح بيا-وي هوس روح بيا
مرهم مجروح بيا-صحت بيمار بيا
اي مه افروخته رو-آب روان در دل جو
شادي عشاق بجو-كوري اغيار بيا
بس بود اي ناطق جان-چند ازين گفت زبان
چند زني طبل بيان-بي دم و گفتار بيا
زهي عشق-زهي عشق-كه ما راست خدايا
چه نغزست وچه خوبست و چه زيباست خدايا
چه گرميم ! چه گرميم ! ازين عشق چو خورشيد
چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا
زهي ماه-زهي ماه- زهي بادة همراه
كه جان را و جهان را بياراست خدايا
زهي شور ! زهي شور ! كه انگيخته عالم
زهي كار ! زهي بار ! كه آنجاست خدايا
فرو ريخت-فرو ريخت-شهنشاه سواران
زهي گرد-زهي گرد كه برخاست خدايا
فتاديم-فتاديم بدان سان كه نخيزيم
ندانيم-ندانيم چه غوغاست خدايا
ز هر كوي- ز هركوي-يكي دود دگرگون
دگر بار- دگربار چه سوداست خدايا
نه داميست-نه زنجير-همه بسته چراييم ؟
چه بندست- چه زنجير- كه برپاست خدايا ؟
چه نقشيست!چه نقشيست! دراين تابة دل ها
غريبست-غريبست-زبالاست خدايا
خموشيد-خموشيد-كه تا فاش نگرديد
كه اغيار گرفتست چپ و راست خدايا
بجوشيد-بجوشيد كه ما بحر شعاريم
بجز عشق-بجز عشق دگر كار نداريم
درين خاك-درين خاك درين مزرعة پاك
بجز مهر-بجز عشق دگر تخم نكاريم
چه مستيم-چه مستيم از آن شاه كه هستيم
بياييد-بياييد كه تا دست برآريم
چه دانيم-چه دانيم كه ما دوش چه خورديم ؟
كه امروز همه روز خميريم و خماريم
مـپرسيد- مـپرسيد ز احـوال حـقيقـت
كه ما باده پرستيم-نه پيمانه شماريم
شما مست نگشتيد وزان باده نخورديـد
چه دانيد- چه دانيد كه ما در چه شكاريم ؟
نيفتيم برين خاك-ستان-ما نه حصيريم
بـرآييم برين چرخ كه ما مـرد حصاريم
آنكه بي باده كند جان مرا مست كجاست ؟
وانكه بيرون كند از جان و دلم دست كجاست ؟
وانكه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وانكه سوگند من و توبه ام اشكست كجاست ؟
وانكه جان ها به سحر نعره زنانند ازو
وانكه ما را غمش از جاي ببردست كجاست ؟
جان جانست و گر جاي ندارد چه عجب ؟
اين كه جا مي طلبد-در تن ما هست-كجاست ؟
غمزة چشم بهانه ست وزان سو هوسيست
وانكه او در پس غمزه ست دلم خست كجاست ؟
پردة روشن دل بست و خيالات نمود
وانكه در پرده چنين پردة دل بست كجاست ؟
عقل تا مست نشد- چون و چرا پست نشد
وانكه او مست شد-از چون و چرا رست كجاست ؟