گفت و گو
گفتم : دل و جان در سر كـارت كـردم هر چيز كـه داشتم نثارت كردم
گفتا : تو ( كه باشي ) كه كني يا نكني ؟ آن من بودم كه بي قرارت كردم
***
گر مرد رهي ....
اي مـرد رونـده ! مـرد بيچاره مباش از خويش مشو برون و آواره مباش
در باطن خويش كن سفر چون مردان اهل نظري – تو اهل نظاره مباش
***
گر مرد رهي – راه نهان بايـد رفت صد باديه را به يك زمان بايد رفت
گر مي خواهي كه راهت انجام دهد منزل همه در درون جان بايد رفت
***
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت از پـاي فتـاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه درنـه و هيچ مپرس خود راه بگويدت كه چون بايد رفت
(( مختارنامه عطار ))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر